نوشته: محمّد قطب
مترجم: محسن نیکخواه
هنر .... اسلامی؟!
مگر اسلام هم با هنر پیوندی دارد؟
مگر غیر از این است که اسلام دین است و هنر، هنر؟ پس چه رابطهای میان این دو برقرار است؟ حتی اگر رابطهای هم باشد رابطهی نفرت و دشمنی است! چرا که ادیان در جستجوی «حقیقت»اند و هنر در پی «زیبایی» است و حقیقتی که مقید به حقیقت بودن است با زیبایی که مقید به چیزی نیست و رَسته و سرگشته در عالم پندار شناور است، تفاوت دارد.به علاوه، «جنبهی اخلاقی» را نیز نباید از نظر دور داشت. ادیان بر اخلاق حرص میورزند اما هنر از همهی قید و بندها حتی قید و بندهای اخلاقی بدش میآید و لابد هنر اسلامی هم باید مجموعهای از نصایح و اندرزها و راهنماییها باشد!
***
این فهم نارسایی هم از دین و هم از هنر است!
دین در حقیقتِ نفْس، با هنر پیوند میخورد. چون هر دو آنها از عالم نقص و نیاز جریان پیدا میکنند و هر دو اشتیاقی هستند که به سوی عالم کمال بال میگشایند.
هر دو انقلابی هستند علیه ماشینی شدن زندگی.
هنگامی که روان افسرده میشود و انسان ماشینوار، بر روی عالم گذر میکند و آن را نمیبیند و در اعماق وجودش احساس نمیکند و این گذر ماشینی، شوق آسمانی را در او برنمیانگیزد و دروازهی روانش به سوی زیبایی و جنبش و زندگی و هماهنگی موجود در آن گشوده نمیشود. این انسان همهی روزنهها را به روی روانش بسته و جهانش را در یک چهارچوب تنگ و کوچک محدود ساخته است.
و به این ترتیب او راه درونش را به روی دنیای هنر و زیبایی بسته است.
و هنگامی که روان افسرده میشود و انسان ماشینوار بر روی هستی میگذرد، دروازهی جودش به روی غایتها، اهداف و پیوندهای عالم وجود باز نمیشود و به آن چیزهایی که او را با خدا و هستی و زندگی و مردم پیوند میدهند، پاسخی زنده و گویا نمیدهد و روانش در اوج افق آنها که تمام اینها به هم میرسند، به پرواز درنمیآید. این انسان همهی روزنهها را به روی روان خود بسته و جهانش را در یک چهارچوب تنگ و کوچک محدود کرده است.
و این انسان راه درونش را به روی عالم عقیده بسته است.
اینجا است که هنر و عقیده در اعماق درون به هم میپیوندند همچنان که در اعماق وجود [نیز به هم گره میخورد].
به این ترتیب، هنر اسلامی هنری نیست که باید ضرورتاً در مورد اسلام سخن بگوید.
و با یقین تمام میتوان گفت که هنر اسلامی، پند و اندرز و تشویق به پیروی از نیکیها نیست. و هم چنین هنر اسلامی حقایق محض عقیده نیست که در یک صورت فلسفی متبلور شده باشد. چون اصولاً هیچ یک از اینها هنر نیستند!
هنر اسلامی، هنری است که صورت وجود خود را از زاویهی بینش اسلام دربارهی این وجود به تصویر میکشد!
بیان زیبایی است در مورد هستی و زندگی و انسان از لابلای بینش اسلام از هستی و زندگی و انسان...
هنری است که در میان «زیبایی» و «حق» تلاقی کامل برقرار میکند.
زیبایی حقیقتی است در هستی، و حق نیز اوج زیبایی است و از اینجا است که آن دو در ستیغ و بلندایی که محل تلاقی همهی حقایق است، به هم میرسند.
***
همیشه این اندیشه به ذهنم خطور میکرد که عربها در آفرینش هنریشان از قرآن و از اسلام استفاده نکردهاند.
در صدر اسلام دورهای بر آنها گذشت که در آن از بسیاری از هنرهای گفتاری صرفنظر کردند که البته این انصراف، سببهای متعددی داشته است...
بنا نهادن عقیدهی جدید در دلها و در واقعیت جامعه و دست و پنجه نرم کردن با انبوه نیروهایی که در گیرودار زندگی و اندرون دلها سد راه این فرآیند میشدند، بخش اعظم انرژی روحی آنها را به یغما میبرد و حتی میتوانیم بگوییم که همهی توان زندگیشان را از آنها میگرفت و چیزی را باقی نمیگذاشت که برای تعبیر هنری ذخیره گردد.
میدانیم که همواره یک آفرینش هنری سه مرحله را پشت سر میگذارد و جز با گذر از این سه مرحله به کمال نمیرسد. این مراحل عبارتند از:
1- تأثیرپذیری روانی از یک تجربهی جدید
2- نفوذ یافتن این تأثیر به داخل نفْس، تا آنجا که با اعماق آن درآمیزد و رنگ خود را به آن بدهد و متقابلاً از رنگهای نفس نیز رنگ بگیرد.
3- بازگشت این تجربه به خارج و به شکل یک «بازتاب» یا «تعبیر هنری».
چنانچه این مراحل سه گانه را ملاحظه کنیم و متوجه باشیم که بیان هنری همیشه متکی به اندوختههای روانی و احساسی انباشته شدهی در نهانخانهی درون است و حالت پتانسیل دارد و میخواهد آزاد شود و به شکلی الهام بخش و تأثیرگذار به تعبیر از خود بپردازد، درخواهیم یافت که دورهی بنیانگذاری عقیدهی جدید برای این نوع تعبیر هنری مناسب نبوده است.
چون در واقع عقیدهی جدید، روان [گرویدگان خویش] را از نو میساخت. یعنی روان آنها را از آلودگیهای جاهلیت و از همهی میراثهای گذشته و مفاهیم منحرف و بینشهای نادرست، پاک میکرد و سپس خلأ به وجود آمده را یک به یک با بینشهای جدید و مفاهیم و احساسات نوین و روش و رفتار تازه پر میکرد و در نتیجه از یک سو «ذخیره و موجودی» گذشته برای الهام هنری شایسته نبود. چون در روان گرویدگان به دین جدید چیزی از آن «وجود نداشت» و آنها تمام میراثهای کهن را از روان خود زدوده و همهی آن احساسات و رفتارها و روابط خویشاوندی را که با گذشتهی جاهلیت پیوندشان میداد، کنار نهاده بودند و نسبت به آنها احساس تنفر و بیزاری میکردند و از سوی دیگر، «ذخیره و موجودی» جدید هم هنوز به صورتی که برای بیان هنری شایسته باشد، انباشته نشده بود. آن بیان هنری که چنان که گفتیم ـ به بیان و تعبیر از بار پتانسیلی میپردازد که میخواهد آزاد گردد نه آن باری که در مرحلهی ساخته شدن و شکلگیری قرار دارد و هنوز آن چنان روان را پر نکرده است تا تعبیر هنری از آن بیرون تراود!
یکی دیگر از علل انقطاع تعبیر هنری در آن دوره این است که اغراض سنتی ـ یعنی هنر اصلی عربها ـ تحت تأثیر عقیدهی جدید، اساساً تغییر یافت و آن اغراض به عنوان ناهنجاریهایی هنری و احساسی تلقی شدند که شایستگی آن را نداشته در موردشان سخن گفته شود. فخرفروشی و مدیحهسرایی و هجو و هرزهگویی و ترانهسرایی در مورد خرابهها و آثار [به جای مانده از یار] و ذکر مناقب «قبیلهای» جنگها و غارتها و انتقامجوییها و... همه به احساسات و بینشهای گذشتهای مربوط میشدند که مؤمنان آنها را از روان خویش زدوده و به دور افکنده بودند و صلاحیت بر زبان آوردن نداشتند. این در حالی بود که اغراض جدید (اسلامی) هم که میبایست در راستای آنها سخن گفته میشد، هنوز جلوهی هنری نیافته بودند و این [نسبت به گذشته] به برداشتن گامی بلندتر نیاز داشت. چون مسأله این نبود که احساسات ذخیره شدهای که منشأ تعبیر هنری هستند. هنوز انباشته نشده بودند. بلکه مسأله این بود که اغراض و شیوههای بیان هنری هنوز برای به رشته درآوردن معانی و افقهای جدید، تبلور نیافته بودند. اصولاً هر غرض هنری و هر شیوه بیان جدید قبل از پدیدار شدن در یک قالب هنری، به یک دورهی «پرورش و حضانت» نیاز دارد.
معانی و افقهای جدید هم که میبایست اغراض و شیوههای بین هنری را قوام میبخشید، نسبت به دنیای روان و محیط محصوری که شاعر عرب در آنجا و در سایهی قبیلهی جاهلی میزیست، بسی سنگین بودند و قبل از ظاهر شدن در جامهی تازهی خویش، لازم بود عمیق و آگاهانه پرورش یابند.
همچنین میتوان تأثیر قرآن را بر روی روح و روان اعراب، یک سبب دیگر به حساب آورد. چون همهی آنها حتی ایمان نیاوردههایشان با شنیدن آن، دچار تأثر و حیرتزدگی میشدند.
و این امر در سخن «ولید بن مغیره»، ایمان نیاورده، به خوبی پیدا است که گفته است:
«در مورد آن (قرآن) چه بگویم؟ به خدا قسم هیچ کدام از شما از من داناتر به شعر و رجز و قصیده و اشعار جن نیست. به خدا قسم آنچه او میگوید شبیه هیچ کدام از اینها نیست. به خدا قسم، کلام قرآن شیرین و زیبا است. و هر آنچه را که پایینتر از خود است، در هم میشکند و غالب میگردد و غلبه یافتنی نیست». و همچنان که از کلام عمر (رض) نیز به هنگام ایمان آوردنش پیدا است:
«هنگامی که قرآن را شنیدم، دلم از آن متأثر گردید و به گریه پرداختم و مرا وارد اسلام ساخت»[2].
این حیرتی که اعراب حتی قبل از اسلام آوردنشان در مواجههی با قرآن از خود نشان دادند، میتواند یکی از اسباب ایستایی بیان هنری آنها در آن دوره باشد. چون بار هنری شگرف قرآن، روان آنها را پر کرده و از هر جهت به درونشان راه یافته، تمام توان هنریشان را دربرگرفته و آنها را ـ برای مدتی ـ به وسیلهی زیبایی تلقی و تأثیرپذیری، از زیبای تعبیر و بیان، بینیاز ساخته بود.
انقطاع مسلمانان صدر اسلام از بیان هنری، یک سبب چهارم نیز دارد. این سبب را من از تجربهی شخصی خودم و از مطالعهی آثار ادبا و هنرمندان عرصههای مختلف برداشت کردهام. من در برههای از زندگی شعر میسرودم. دوازده سال یا بیشتر پی در پی در یک معنی تکراری شعر میگفتم و هرگاه به نوشتن روی میآوردم گرچه احساسات برانگیزانندهی شعر در من متفاوت بودند، اما میدیدم که در همان معنی قبلی شعر مینویسم. در درونم بحران بزرگی در خروش بود؛ بحران احساس نابودی کامل در زندگی و بیهودگی تلاش در این زندگی رو به زوال:
ثم مرت بی دورات اللیالی وانطوی السحر الذی غشی خیالی فإذا «بالحق» فی الکون بدا لی! و إذا الناس جمعیا فی ضلال! ما الذی یرجون فی دنیا الزوال؟ إنا و الوهم الذی یشغل بالی فی غد نذهب فی طیات هاتیک الرمال ثم یمضی الکون فی التیه المعی لا یبالی!
گردش شبها بر من گذشت و سِحری که خیالم را پوشانده بود، برچیده شد
ناگهان در هستی «حق» بر من ظاهر شد و مردم را دیدم که همه در گمراهی بودند.
این مردم در دنیای نابودی چه میخواهند؟ من و این پنداری که درونم را مشغول کرده است
فردا در لابلای آن خاکسترها گم میشویم و سپس هستی در بیابان گمراهی کور، سرگردان میشود و اعتنایی نمیکند!
این بحران مرا به جوش میآورد و احساساتم را تحت فشار قرار میدهد و آن را آزار میداد. من این حالتها را اغلب با شعر گاهی با نثر بیان میکردم تا اینکه از تجربهای گذر کردم که این بحران را ریشهکن نمود و تمام احساسات و عواطف پیرامونش را از بین برد. و این تجربه، اسلام بود!
خویشتن را از نابودی نجات دادم و برای این زندگی غایت و هدفی یافتم و فهمیدم که این غایت به هدر نمیرود و با پایان یافتن زندگی یک فرد، به بنبست نمیرسد و در خاک مدفون نمیشود و دیدم که هستی در بیابان کور گمراهی، سرگردان نیست بلکه به سوی هدفی مشخص و معلوم حرکت میکند. و بر من عیان گردید که «بیاعتناییاش»! بدان جهت بود که درون من با حیات عظمی، قطع رابطه کرده بود نه اینکه در حقیقت این گونه بوده باشد.
در نتیجه میدیدم که ـ ناخواسته ـ از شعر گفتن منصرف میشوم!
و آن «بحرانی» که مرا به سرودن شعر برمیانگیخت، از بین رفت.
و آن «نابودی» رخت بربست. و احساس «وجود» میکردم.
اما این «احساس وجود» بدون بحرانی گزنده و سوزی برانگیزاننده، نمیتوانست شعر را به من الهام کند. چون این احساس به یک نیروی عظیم هنری ـ و بزرگتر از توان من ـ نیاز داشت که بتواند به بیان تعبیر بپردازد. البته نه بدان جهت که دردمند و شاکی باشد بلکه به این علت که موجود بود و سرشار از این وجود و نیز راضی و خرسند به آن!
مسلمانان صدر اسلام هم با این تجربهی خاص روبرو بودند. تجربهی اسلام!
تجربهای که تمام رسوبات مسموم روان را از بین میبَرد و آن را از «وجود» کامل و راضی به این وجود، لبریز میکند.
این تجربهای است که شعر نمیگوید. مگر با توان هنری بزرگی که هر انسانی از آن برخوردار نیست بیگمان هرکس میتواند بگوید: اگر چه این «وجود» همواره با احساس آسودگی و رضایتمندی همراه است، اما «بحرانها»یی نیز دارد.
بحرانهای آن همان بلایای پیدرپی بودهاند که مسلمانان صدر اسلام با آنها زیستهاند و به نتیجه رسیدهاند و دین [اسلام] چیره و مستقر گردیده است.
این بحرانها میتوانستهاند به بیانی هنری منجر شوند.
اما ـ اینجا ـ به همان اسباب سهگانه پیشین برمیگردیم و میبینیم که فرصتی برای این بیان و تعبیر هنری نیافتهاند. چون «بار روانی» به سرعت و به سان موجی تیزرو به جریان میافتد و جامعه و جانها را دربر میگیرد. اغراض و شیوههای جدید هم هنوز تبلور نیافته بودند تا راه خویش را به سوی بیان هنری در پیش بگیرند. به علاوه، قرآن به فراخور آن رویدادها نازل میگشت و با بلاغت هنری بیبدیلی به توصیف آنها میپرداخت و جمال تأثر و تلقی آن، مسلمانان را از جمال تعبیر و بیان هنرمندانه بینیاز میساخت.
***
همه یا بعضی از این سببها برای مدت زمانی، عربهای مسلمان را از بیان هنری بازداشت. اما هنگامی که دوباره به سراغ تعبیر هنری آمدند، متأسفانه به ذخیره و پشتوانهی جدید روی نیاوردند تا عواطف و الهامها و اغراض و اسلوبهای بیان هنری را از آن برگیرند بلکه شاعران به همان فخرفروشیها و مدیحهسراییها و هجوها و هرزهگوییها پرداختند و به همان حدود قبیلهای که مدتی بود که از آن رهایی یافته بودند، بازگشتند و معیارهای هنریشان تماماً همان معیارهای جاهلی شد!
آیا این دلها باز به همان جاهلیت شعوری بازگشته و از اسلام دست شسته بودند؟
آیا اسلام فقط بر ظاهر دلهایشان گذر کرده و به ژرفای آن راه نیافته بود؟
آیا طبیعت هنری عربها ضعیف بود که نتوانست الهامهای عظیم اسلام را در عالم هنر به کار گیرد و لذا از آن مأیوس شد و به همان ذخیره و موجودی پیشین خود بازگشت؟
اینها سؤالاتی هستند که یناز به پاسخ دارند. و البته قبل از پاسخ یک پژوهش را میطلبد.
اگرچه در اینجا من نمیخواهم به این بحث بپردازم و هدف اول من این است که خطوط دامنهداری از روش هنری اسلام ترسیم نمایم، با این حال تصور میکنم پاسخ دادن قطعی به این سؤالها ظلم بزرگی به واقعیت است. در واقع برخی از روانها از برخی از افقهای عالی اسلام دست کشیدند ولی هیچگاه چنان ارتداد کاملی رخ نداد که اسلام را از دلها بزداید و آن را کأنلم یکن بگرداند. از همان هنگام که نخستین جرقه درخشید و پهنهی گیتی را با نور خیره کننداش روش ساخت، هیچگاه آن شعله فروکش نکرده و نور آن تا حد تاریکی کاسته نشده است.
نیز باید در نظر داشته باشیم که عربها ـ صرفنظر از سطح هنری آنها در مقایسه با آثار جهانی ـ به آن اندازه که از محیط بیابانی انتظار میرود، ضعیف نبودهاند و تاریخ نشان داده است که سطوح عمیقتر و آفاقی وسیعتر را در آثار خود جای دادهاند و حتی در بعضی از آنها، تا حد ابداع و نوآوری، خلاقیت داشتهاند.
بنابراین باید دلایل دیگری در کار باشد.
سیاست در این قضیه نقش بسزایی داشته است. چون سیاست ـ از آغاز عصر اموی و یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم تقریباً از آن هنگام ـ به تعصبات جاهلی قبیلهای بازگشت و شاعرانی را که به دور پادشاه حلقه زده بودند، با خود برد و در جریان خود غرق ساخت و لذا میبینیم هنگامی که به بیان هنری میپرداختند، سراغ همان احساسات قبیلهای دورهی جاهلیت میرفتند و فنون سخنوری قبیلهای را دانسته و یا ندانسته به کار میگرفتند.
منتقدین نسلهای اولیهی اسلام نیز در این باره مسئول هستند. چون نقد همیشه دربارهی «قواعد» بحث میکند و غالباً دربارهی قواعدی بحث مینماید که بالفعل موجود هستند نه قواعدی که ممکن است ساخته شوند. اصولاً نقد متکی به قواعد است و همانند بیان هنری، خلاق نیست و افزون بر این، آن منتقدین نیز به همان موجودی بود یعنی همان روشها و اغراض جاهلی، بسنده کردند و شعرا را به آن مقید ساختند و شاعران نیز تنها در چهارچوب این قید، عمل میکردند.
قضیه هر طور که بوده باشد به هر حال میتوان گفت که ادبیات عرب، فرصت بزرگی را برای استفاده از سرمایهی عظیم اسلام از دست داده است. عربها در طول تاریخ خود به سراغ این سرمایه نرفته و از نعمت و برکت آن دوری گزیدهاند و از ایجاد نوعی هنر که میتوانست ـ با یک جهتدهی هنری مناسب ـ یکی از زیباترین و بدیعترین هنرهای جهان باشد، محروم ماندهاند.
--------------------------------------------------------------------------------
*- این مقالهی ترجمهی بخشی از کتاب «منهج الفن الاسلامی» استادمحمّد قطب است.
[1]-به کتاب «التصویر الفنی فی القرآن» مراجعه نمایید. (مؤلف).
نظرات